نیمه های شب با حالت تهوع شدید وارد درمانگاه شدم چشمم به سطل زباله وسط سالن افتاد.
سرم را داخل سطل کردم و عقده ام را سر سطل بیچاره خالی کردم.
اگر کسی در سر حسن کچل مو دید من هم در این درمانگاه دکتر و پرستار دیدم.
چشمم به نوشته روی یکی از درها افتاد : محل استراحت پرستاران ورود افراد متفرقه ممنوع.
رفتم و آرام در زدم. خبری نشد. گوشهایم را تیز کردم. صدای نعره یک خرس از داخل اتاق به گوشم خورد. خرسه رفته بود و
پرستار بیچاره را خورده بود. تنبانم را که گل پام افتاده بود بالا کشیدم و به قصد کشتن خرسه پریدم توی اتاق.
جای بچه تر و از بچه خبری نبود. پرستار رو بالا افتاده بود و خرناز می کشید. چندین بار صایش زدم.
به خواب زمستانی فرو رفته بود و به این راحتی ها هم بیدار نمی شد.
رفتم جلو و مشغول تکان دادن پرستار شدم. معلوم بود داره خواب رنگی می بینه. دستم را گرفت و
گفت : سلطان بانو بگذار
بخوابیم کسر خواب داریم
پرستار با چشمان پف کرده از اتاق خارج شد سرنگ و آمپول را از من گرفت و با غضب گفت : برو بخواب
مرد چاقی که با ریسمان گاوی را به دنبال خودش می کشید وارد درمانگاه شد و به طرف پرستار
رفت. پرستار اخم کرد و گفت مگه نگفتم برو بخواب.مرد گفت داداش خوابی
منم صفر قلی گاو رو آوردم آمپول قانقاریاش رو بزنی.
در حالی که دمر روی تخت خوابیده بودم و کمی اضطراب داشتم ، منتظر پرستار بودم که بیاید و
آمپولم را بزند. پرستار که نیمه خواب بود تلو تلو خوران در حالیکه سرنگ بزرگی در دستش بود وارد شد.
وحشت تمام وجودم را پر کرد . متوجه اشتباه پرستار شدم اما دیر شده بود. فقط توانستم جاخالی
بدهم. تیر پرستار به خطارفت و تشک را سوراخ کرد.
اومدم بلند شم که پس کله ام را گرفت و گفت : نصف شبی منو زابرا
کردی حالا بازی هم در می آری.
گفتم اون آمپول من نیست ! پرستار که گوشش بدهکار نبود تیر خلاص رو شلیک کرد. دادم بلند شد آتش هفت رنگ از کله
ام شعله ور شد. چشمم تیره و تار شد و دیگه نفهمیدم چی شد.
پرستار سرنگ به دست به سمت گاو رفت و روبه صفر قلی گفت : شلوارش رو بکش پایین. صفر قلی خنده ای کرد و گفت
داداش خوابی ! این گاوه ، تنبونش کجابود ! این آمپولی که دستته کوچیکه مال گاو من نیست ، آمپول گاو من بزرگ بود.
از من به شما نصیحت ! اگه یه زمانی به درمانگاه یا بیمارستان مشرف شدید و دکتر و پرستار خواب تشریف داشتند ، فرتی
پا برهنه ندوید وسط خوابشان بیدارشان کنید ، اجازه بدید استراحت کنند تجدید قوا بفرمایند. اگه بیدارشان کردید و همین
بلایی که سر من اومد سر شما هم اومد نگید نگفتم
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
داستان خنده دار،
،
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان خواب ناز,
داستان خنده دار ,
داستان طنز,